باران آبرویم را خرید....شبیه مردی که گریه نمیکند به خانه برگشتم...
معلم موضوع انشا داد:
وقتی بزرگ شدید میخواهید چه کاره شوید؟
وکودک سرطانی نوشت:
من بزرگ نخواهم شد...
گفتند چند سال داری؟گفتم روز های غمناک زندگیم را خط بزنی..."کودکم"...
چه غوغایی به پا کرد !
چه گرد و خاکی !
چه جنگ عظیمی مرا در تو ... تو را در من !
در هم کشید !
و باورم نمیشود ...
این من را با صدم ثانیه ای نگاهت براشفتی !
باور نمی کنم !
چه زود ... چقدر دردناک و چـ....ـقدر سنگین نگاهت مرا در هم کشید !
این تو چقدر با افتخار ... غرور مردانه ی چون منی را نادیده گرفتی
و این من زخمی ... چقدر ساده به تو فکر میکنم !